۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

راننده اصفهانی در روستای کرمانشاهی


برای اجرای پروژه ای نرم افزاری، صبح بسیار زود عازم اصفهان شده بودم. در اتوبان خلوت کاشان اصفهان و حوالی نظنز احساس خواب و کاهش هوشیاری به سراغم آمد. راننده های کامیون مسافران دایمی این جاده ها هستند، همیشه این تصور را داشتم که علاوه بر حرفه ای بودن، با معرفت هم هستند. من در آن خلوت صبح تنها بودم، به دنبال جائی که کامیونی هم پارک باشد، می گشتم.

رسیدم به پارکینگی که دو نفر راننده کامیون مشغول خوردن صبحانه بودند. در نزدیکی آنها پارک کردم و از دور سلام و صبح بخیر گفتم. تعارف‌ام کردند و تا حدودی اصرار که با آنها صبحانه بخورم. با خوردن چند لقمه دلچسب املتی که تازه درست شده بود، حسابی سر حال آمدم.

به آنها گفتم من وقتی لهجه اصفهانی شما را شنیدم تازه متوجه اشتباه خود شدم، حدس می زدم شما دو نفر کُرد هستید. یکی از آنها که نامش اسماعیل بود گفت: چطور مگه؟ از کجا چنین حدسی زدی؟

گفتم مجموعه ای از نشانه های ساده چون شلوار کردی و شیوه آراستن اتاق راننده برای من بسیار آشنا به نظر رسید. از کابین پر از رنگ های زنده یک نوع سلیقه کُردی احساس کردم. پرسید اهل کجا هستی؟ گفتم اهل ارومیه و با کُرد و فرهنگ کُردی نسبتاً آشنا هستم.

آقا اسماعیل گفت: «آها! نه! ما کُرد نیستیم ولی کردها را خیلی دوست داریم و قصه‌اش هم طولانی است» اشتیاق من را که دید، قصه خودش را تعریف کرد. 


چند سال پیش در یکی از شهرهای کرمانشاه و نزدیک روستائی بین راه، دو چرخ کامیون پنجر شد. تا حوالی ظهر تعویض و پنچر گیری طول کشید و وقتی کار تمام شد و به روستا رسیدیم، آب روانی دیدیم و تصمیم گرفتیم سر و صورتی بشوریم و خستگی در کنیم. رفیقم ترجیح داد استراحت کند و من هم گفتم در مسجد روستا نمازم را بخوانم. وقتی وارد مسجد شدم نماز جماعت تمام شده بود. دنبال مُهر می گشتم که پیدا نکردم. از خادم مسجد که مرد نسبتاً هیکلی بود، سوال کردم. او گفت : «شیعه هستی؟» گفتم : «بله» لهجه ما هم که تابلوست و اشاره کرد «اهل اصفهان هم که هستی!» گفتم هیمنطور است، که در همین هیر و ویر متوجه شدم اینجا مسجد سُنّی هاست.

کمی تامل کرد و گفت «برای شما مُهر میارم، ولی اگر بخوای اینجا با مُهر نماز بخونی شرط داره» 

یک نگاهی به اطراف کردم و چندین مرد را در مسجد دیدم که یا قرآن می خواندند و یا دور هم بودند و ما را می پائیدند. در دلم گفتم «یا امام زمان به دادم برس، عجب غلطی کردم ها! کاش همون بیرون نمازم را خونده بودم! آخه چه شرطی چه شروطی؟» با کمی احتیاط گفتم : «نماز چه شرایطی میخواد؟ وضو که دارم، ولی خوب؛ بفرمائید»  او گفت : «بعله! اگر از خودمون بودی مسئله ای نبود، ولی برای شما شرط داره» بعد اشاره ای به خودش و جمعیت کرد و گفت : «منه که می بینی! اینها را هم که می بینی! نمازت که تمام شد، باید برای تک تک ما دعا کنی، قبوله؟»

انگار آب سردی روی سر من ریخته باشند. نفس بسیار راحتی کشیدم و گفتم : «نوکرت هم هستم، محتاجم به دعا؛ ولی ای به رو چشم!» نمازهایم را با خیال راحت خواندم و از ته دل دعا کردم که تا آن موقع سابقه نداشت. بعد رفتم خداحافظی و تشکر کنم که خادم مسجد با لحن جدی و شوخی گفت : «نماز را خوندی و شروطش هم که به جا آوردی! اینجا هم که اصفهان نیست، میریم خونه، نهارت را بخور و راه بیفت» تعارف در مقابل او کار ساده ای نبود و احتمال داشت اینبار شروط واقعاً سختی تعیین کند. به همراه رفیقم ناهار را خوردیم و استراحتی کردیم و راه افتادیم.

الان سالهاست با کاک عبدالرحمن رابطه خانوادگی دارم. کلی سوغاتی برای ما می آورند. تمام این چیزهائی که داخل ماشین می بینی همه را از همان نماز دارم و یک رفیق بسیار خوب که فراموشش نمی کنم. بعد رو به من کرد و گفت : «فکر نکنی اصفهانی ها فقط کادو میگرند ها! اتفاقاً برای اینکه ثابت کنیم دست و دلبازیم یک بار گز هم بردیم!» از این تاکید آخرش هر سه خندیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر